نسيم لطيف و سرد پاييز، نواي نماز او را به آسمان ميبرد، آسماني که انگار به زمين آن ديار چسبيده بود، سرزمینی که صدها سال است پای در زمین دارد و چشم بر آسمان دوخته و جایگاهش در حاشیه کوير نمک قرار گرفته، مردمان روستا، بخل آسمان و تنگدستي زمين را با تمام وجود در کشتزارهای خود حس ميکردند، آقا سيد محمود نيز با وجود آنکه فقيهي برجسته و مراد مردمان روستايش بود، از عرق جبين خويش نان ميخورد نه از دانش دين، آن روز نيز همانند تمامي روزهاي تکراري، با آغاز شب، مردمان، فرسوده از کار سخت کشاورزي، به خانههاي آلونکي روستايشان ـ اَلون آباد ـ باز ميگشتند و به واسطۀ تنها دلخوشيهاي ممکن ـ همسر و فرزندانشان ـ مرارتهاي زندگي را آرام آرام از خاطر ميبردند. آقا سید محمود نيز با گامهايش که همچون هميشه استوار و سريع بود، کوچههاي تنگ و تاريک را تا آغوش «نازنين»اش طي نمود، نازنيني که چنان دوستش ميداشت که شهرۀ مردمان بود اما روزگار، آنان را از داشتن فرزند محروم ساخته بود. آن شب نيز آقاسید محمود پس از آنکه چهرۀ غمزده و چشمان خيس نازنين بيگم در خواب فرو شد، از خانه بيرون جست و به ميعادگاه شبانهاش پناه برد. تپۀ کوچکي در غرب روستا که آنقدر نيايشهاي او و پدرش ـ آقا سید محمد علی ـ را در خاطره داشت که روستاييان «تل آقا» ميناميدندش، به ستارگان چشم دوخته بود و با صدايي که به سختي شنيده ميشد، آيات کتاب خدا را با خود تکرار ميکرد:
«فلا اُقسِمُ بِمَواقّع النجوم و هذا قَسَمٌ لَو تَعلَمونَ عَظيم»
«سوگند به نظم ستارگان و اين قسمي است بزرگ اگر بدانيد»
ناگهان صداي گامهايي سراسيمه، وي را متوجه ساخت. با نگاهش به جستجوی شب پرداخت اما چيزي نميديد، هنوز گيج بود که لطافت دستاني را در دستان خود حس کرد، دستان نازنين بود. تازه چهرهاش را ديد:
«فلا اُقسِمُ بِمَواقّع النجوم و هذا قَسَمٌ لَو تَعلَمونَ عَظيم»
«سوگند به نظم ستارگان و اين قسمي است بزرگ اگر بدانيد»
ناگهان صداي گامهايي سراسيمه، وي را متوجه ساخت. با نگاهش به جستجوی شب پرداخت اما چيزي نميديد، هنوز گيج بود که لطافت دستاني را در دستان خود حس کرد، دستان نازنين بود. تازه چهرهاش را ديد:
- تو اينجا چه ميکني؟
- خواب ديدم که ماه از آسمان آرامآرام به من نزديک شد، پوست تنم را شکافت و در زير آن پنهان شد، انگار دلم درست به اندازۀ يک ماه برآمده بود، درست اندازۀ يک کودک. تعبيرش چيست؟ تعبيرش چيست؟
آقا سیدمحمود چه ميتوانست بگويد؟