|
|
صدای سکوت
از وقتي که سيد جواد در چهارده سالگي تدريس سطوح را در مدرسه ملا عبدالله آغاز نمود، شاگردانش او را تشویق بسيار نمودند که به منبر و تبليغ رو آورد، اما او هرگز آن را خوش نميداشت، از منبريها، که آنچه را خود عامل به آن نیستند از مردم عملش را طلب ميکنند، دل خوشي نداشت. اما بالاخره پس از چهارسال که کلاسهاي درس او در مدرسۀ صدر بازار نيز آغاز شد، پذيرفت که شبها به طور نشسته، در مَدرَس خود، اندکي وعظ و تذکير را در حاشيۀ درس و بحث بگنجاند. مدرسۀ صدر، در ميانۀ بازار واقع شده بود و سيد جواد گاهگاه در اين نشستهاي شبانه، چهرههاي بازاريان را ميديد که براي شنيدن سخنانش حضور يافتهاند. تسلط شگفتش بر قرآن و حديث، که خطابههايش سرشار از آنها بود، استواري و جسارت در سخنوري، و صراحت لهجه در مبارزه با آنچه از دين نبود، آرامآرام موقعيت او را تغيير داد. روز به روز هم بر مستمعانش افزوده گشت و هم بر مخالفانش. کلام او به وضوح با ديگر خطابههاي رايج، متمايز بود، هرکس يکبار پاي منبر او مينشست، ماندگار ميشد، حرفهايش عادي نبود که بتوان از کنار آن آسان گذشت. او بسياري از آنچه را که تودۀ مردم به عنوان دينداري انجام ميدادند، به نقد ميکشيد و اصالت آن را زير سؤال ميبرد، با استدلال به همان کتابهايي که در حوزه رايج بود، با استناد به همان دانش. حتي او اعمال ملاهاي هم لباسش را هم با جسارت شگفتانگیزي به نقد ميکشيد. ماههاي بعد، چند تن از بازاريان براي منبرهايي بيرون از مدرسه از وي دعوت کردند، اما او به شدت سر باز ميزد. هرچه بر اعتبار و شهرت و حُسن قبول سيد محمدجواد افزوده گشت، رشک حوزويان بيشتر برانگيخته شد. اين وضع براي طبقـة او قابل تحمل نبود. او کسي نبود که آنچه را که به دُرُستیاش ايمان داشت، به خاطر خطراتش با توجيه تـقيه، به کناري نهد. به همين جهت مخالفتها هر روز بيشتر اوج ميگرفت. هيچ کس نميتوانست حرفهاي او را ردّ کند، چون بر آيات کتاب خدا استوار بود و نیز بر احاديثي که در همان کتابهايي آمده که آنان سالها به قرائـتش سرگرم بودهاند. اما او چون نان و آبش را مديون مريدانش نبود، مقلد تقليد کنندگانش نميشد، آزاده بود، در گفتنِ حقيقت جسارت داشت و براي همين ميتوانست ستونهاي عقايد مريدان و شنوندگانش را بلرزاند. «یک کارهایی هست که ما میکنیم، و خیال میکنیم که اینها خوب است، و عبادت است، ولی خیلیاش است که خلاف شرع است. و ما باید مسائل دینمان را کاملاً بدانیم و جایش را هم باید بدانیم، من خودم متعدد، دیدم اشخاصی را که اینها بچۀ خودشان علیل بوده، جراحی داشته است یا اینکه دختر بزرگ در خانه داشتهاند یا اینکه مقروض بودهاند، قرض ربایی و نزولی داشتهاند، حالا چه به بانک یا به شخصی، فرق نمیکند، بانک هم یک شاهی هم که بگیرد، تومانی یک شاهی در سال هم اگر بگیرد، صد سال تومانی یک شاهی بگیرد، باز هم که رباست، ربا که کم و زیاد ندارد دیگر، کمش رباست، زیادش هم رباست، فرق نمیکند، این مقروض بانک است، و یا اینکه وسائل اولیۀ زندگیاش معطل است، خانهاش مطابق بهداشت نیست، پیغمبر صل الله علیه و آله فرمود که: «مِن سعادة المرءِ سَعَة دارة» از خوشبختی و سعادت انسان این است که خانهاش خوب باشد، هوای خانهاش درست باشد، مطابق بهداشت باشد، نه اینکه خانه را مثل مسرفین و مترفین بنا کند، اما اگر دو تا اتاق هم دارد روی قائده بهداشت صحیح باشد، نمناک نباشد، آفتاب داشته باشد، جهات بهداشت درَش رعایت شود. لوازم اولی زندگیاش را معطل میگذارد یا برادرش را، یا خویش نزدیکش را، او گرفتار است، یکی مریض است، اینها، بعد میرود حج، تو تکلیف اولیت این است که اینها را اداره کنی و اینها حج است، حج در خانۀ تو است، و اگر از استطاعت افتادی یک وقت میبینی ده تا، بیست تا حج یا صد تا حج، یک وقت در نامۀ عمل تو نوشته شده، حج مقبول. در حدیث است که بله یک نفری میخواست برود مکه، پول تهیه کرده بود که برود مکه، دید که یک نفر زنی آمد و رفت در خرابهای و از خرابه که بیرون آمد، یک مرغ مرده دست او هست، زیر چادرش پنهان کرد، این آمد دنبالش دیدکه بله، این زن فقیر بوده است، و یک مرغ مرده که آنجا افتاده بوده است، این را برداشته است و برده است، گفت که، با خود گفت که: من این پول را می دهم به این زن که این بچههایش را اداره کند وهمچنین است، از استطاعت میافتم، دیگر بعد اگر دو مرتبه مستطیع شدم باز هم میروم. این پول را داد، در حدیث هست که حضرت صادق صلوات الله و سلامه علیه در منی با یکی از اصحاب بودند که آن یکی گفت که: «ما اکثر الحجیج» یعنی امسال چقدر حاجی زیاد آمدند، حضرت صادق فرمود که: «لا، بل ما اکثرالزجیج و اقل الحجیج» زجه و شیون و شلوغی خیلی زیاد است، حاجی خیلی کم است، آن وقت هست در حدیث که نشان دادند که حاجی را میخواهی بهت نشان بدهم، فرمودند: «این مرد، این حاجیه، حج قبول شده، این است که، این به داد آن زن رسید و این مرغ مرده را آن زن برد، برای اینکه بچههایش را اطعام کند، اشباع کند، سیرشان کند، این آمد، یک جایی پول را داد به آن، این حجش از همۀ حجها قبولتر، حاجی او است.» در حدیث است. اما، ماها نمیفهمیم، واجبات اولیات مسائلمان را گذاشتهایم زمین، یک مشت پیدا شدند شغلشان این است، حجّ فروشی، حج بری، متوجه شدید و واقعاً مردم را گمراه میکنند، واقعاً گول به مردم میزنند و هرکس که تکلیفش هم مکه رفتن نیست، مکه برود فردا گرفتار است باید ربا بدهد، مقروض بشود در اولیات زندگیش، کسبش، معوق بماند، یا زن و بچهاش گرفتار بمانند، یا اینکه به اصطلاح، بچهاش را نتواند معالجه کند، یا نتواند دختر بیرون کند، اینها را که دین نگفته است، استطاعت شرط است، باید حساب، انسان بکند، یا به عالِم رجوع بکند، حج فروش مسأله میداند؟! آن که شغلش این است و میخواهد چهار تا مشتری ببرد پول بگیرد، اینها را باید مردم بدانند، باید حواسشان جمع باشد، آن وقت مسائلی که در خانهاش است، و خدای متعال در قرآن لعنت کرده است کسی را که قطع رحم بکند، این آدمی که خویشش مریض است، فقیر است، بیچاره است، آبرومند است، گوشۀ خانه افتاده است، یا از کار افتاده، کار نمیتواند بکند، این اگر تو به دادش نرسیدی، قطع رحم نکردهای؟ اگر قطع رحم کردی تو، مطابق آیۀ قرآن، سه تا آیه در قرآن لعنت کرده است خدا به آن کسی که قطع رحم کند: «فَهَلْ عَسَيتُمْ إِنْ تَوَلَّيتُمْ أَنْ تُفْسِدُوا فِي الْأَرْضِ وَتُقَطِّعُوا أَرْحَامَكُمْ» (محمد/22) مو به بدن آدم راست میشود از شنیدن این آیه، و همچنین آن آیۀ دیگر: «وَيقْطَعُونَ مَا أَمَرَ اللَّهُ بِهِ أَنْ يوصَلَ وَيفْسِدُونَ فِي الْأَرْضِ أُولَئِكَ لَهُمُ اللَّعْنَةُ وَلَهُمْ سُوءُ الدَّار» (الرعد/25) جایشان جهنم است، لعنت بر آنها، آن وقت تو ملعونی، حج رفتهای؟! اینها دین، چه بکنیم ما با مردم، که به کلی از قوانین دینی منحرفند و فقه اسلام را گذاشتند کنار، و هر کسی از هر جا سر درآورد مسأله میگوید، دین بر مردم درست میکند، برای دکان داری، وا اسفا، خلاصه پس حواستان را جمع کنید و دین را مطابق آنچه خدا گفته است، فقهش را بفهمید، و عمل کنید، هواپرستی با دین وفق نمیدهد، بیانات الهی کافی و وافی، بیانات ائمه وافی، تمام تهدیدها را معلوم کردند، پس اگر واقعاً ما میخواهیم عبادت کنیم و میخواهیم به وظیفههای خودمان عمل کنیم، باید فقه دین را کاملاً بفهمیم، مسائل دینی را درست بفهمیم، رویش عمل بکنیم، من بروم آنجا تا به من بگویند حاجی، خدا باید به تو بگوید حاجی، و الّا معاویه هم مکه رفت، یزید هم مکه رفت، همۀ اینها مکه رفتند، هرکدام چند مرتبه، و ما کم داریم که کسی که مکه نرفته باشد، ابن ملجم هم مکه رفت، حج هم به جا آورد، جانِ من، باید عمل مقبول درگاه خدا باشد، باید عمل را مطابق برنامۀ دین و مطابق دستور خدا انجام داد تا خدا قبول کند، آن وقت کمش هم زیاد است، امیرالمؤمنین صلوات الله و سلام علیه می فرماید: «ولا یقل عمل مع التقوی و کیف یقل ما یتقبل» هیچ عملی با تقوی کم نیست، چه طور کم باشد عملی را که خدا قبول میکند، عملی را که خدا قبول کرد، کمش هم خیلی زیاد است، خدا قبول کرده، کم نیست، آن وقت اجر میدهد به قدر عظمت خودش نه به قدر عمل تو، اما باید عمل مورد پسند خدا باشد.» وی هر روز با پيشنهادهاي بیشتری براي منبرهاي خارج از مدرسه، روبرو ميشد اما سودای چنين کاري نداشت. او تحقيق و تدبر را بيش از تذکير و تذکر دوست داشت. اما مردماني که تازه با سرچشمة حقايق دين آشنا شده بودند و نجاح و فلاحشان را در پيروي از دين راستين و نه خرافات و موهومات ديرين ميديدند، دست از اصرار و ابرام برنداشتند و براي راضي نمودنش، حکیم حاج آقا رحيم ارباب را واسطه ساختند. ایشان، به ديدۀ تـأييد و تحسين در کارهاي سيد محمدجواد مينگريست. با وجود آنکه خط مشی او، از قاطبۀ روحانيون جدا بود، اما ميان تمام گروهها، حُسن قبولی تام و تمام داشت، به مدرسه نميآمد و در منزل شخصيش نماز ميگزارد و جز در نماز جماعت و جمعه، هرگز عمامه بر سر نمينهاد و به يک کلاه پوستي که جزء لباس رايج بود، اکتفا ميکرد، فقه و اصول تدريس مينمود اما بسياري از احکام علم اصول را بیحاصل میدانست. سيد محمدجواد، سي ساله بود که براي نخستين بار با حکیم ارباب آشنا گشت. اين آشنايي از بحث بر سر ادلّـۀ وجوب نماز جمعه آغاز شد که هر دو، بر خلاف قريب به اتفاق مجتهدان زمانه، بر سَرِ وجوب عيني آن وحدت نظر داشتند. اين آشنايي بعدها زمينههاي جديتري يافت، چرا که حاج آقا رحيم از اجلّـۀ حکماء عصر بود و با اکابر فقهاء، که از معقول و حکمت بهرهيي نداشتند، هيچگاه هم صحبت نميشد و اينگونه مباحثات را زحمت بيهوده ميدانست. تنها رفت و شدش، آن هم به ندرت، به حجره شيخ محمد خراساني، استاد مسلّم علوم معقول بود. حکيم خراساني هم، که نه همسري داشت و نه منزلي، از عصر چهارشنبه تا صبح شنبه، در منزل ایشان اقامت ميگزيد. اين نشستها، براي جان پر سؤال سيد محمدجواد، که از قيل و قال تکراري فقيهان دلتنگ بود و اندیشۀ خود را سخت متمایل به حکمت مییافت روح افزا و مايه دلخوشي محسوب میشد. از لابلاي همين مباحث، اعتماد ژرف و شگفت حاج آقا رحيم به سيدمحمدجواد شکل گرفته بود. مردمان از اين اعتماد متقابل بهره جستند و ایشان را واسطه ساختند تا بر سيدمحمدجواد که اين روزها کمکم به نام فاميلش ـ غروي ـ در شهر شهره شده بود، فرض کند، که به وعظ و تذکير روي آورد، و از فراز منبر، با مردمان از دين راستين سخن بگويد. اگر سيدمحمدجواد غروی اين پيشنهاد را ميپذيرفت، طبيعي بود که مخالفتها با وي افزون گردد؛ زیرا خرافهپرستاني که مباحث جسورانـۀ وي را در حجرههاي محدود مدرسه برنميتافتند، چگونه آن را از فراز منبر و در ميان مردم تحمل کنند؟ خصوصاً که چنان گيرا سخن ميگفت، و آنچنان بر سر بيان حقايق استواري ميورزيد که مريدان ساليان اهل علم را به خود جذب مينمود. از طرف ديگر، سيد محمدجواد، دريافتِ وجه و اجر براي تبليغ دين را طبق آيۀ صريح قرآن، جایز نميدانست و اين روش معمول اهل منبر را زير سوال ميبرد و آنان را در برابر پرسشهاي مريدان قرار میداد. اصرار مرحوم ارباب، که تبليغ را بر او فرض مينمود، دو راه را بيشتر در برابرش باقي نميگذاشت: روآوردن به منبر و اشاعه و تبليغ حقايق و تحمل شدائد، سختيها و تهمتها، و يا برفراز منبر شدن و پذيرفتن سنت معمولِ مطابق ميلِ مردمان سخنگفتن، و حقايق دین را کتمانکردن. براي جواني مثل او، يک تنه پا گذاشتن به ميدان چنين مبارزهيي، آن هم در شهري که اين اعتقادات صدها سال گسترده شده بود، و در تمامي رفتار مردمانش نفوذ داشت، مگر آسان بود؟ البته او خود را تنها حس نميکرد، در همان حوزۀ اصفهان، آخوندکاشي و حاج آقا رحيم ارباب، با بسياري انديشههاي ناصواب در قلب حوزه به مبارزه برخاسته بودند، اما کشاندن اين مبارزه به پهنۀ انديشۀ توده، بار سنگيني بود که تا به حال کسي آن را بر دوش نگرفته بود. براي انبوهی که به اين خرافات عادت کردهاند، وآن را توجيه بسياري از کارهاي نادُرستشان ساختهاند، و براي مردماني که تمامي دينداريشان در زيارات و نذورات و وجوهات خلاصه ميشد، چگونه ميتوان از متن کلام الهي سخن گفت، از غرض بعثت انبياء، از حکمت آيات الهي، از اخلاق و کمال انسانی و کسب صفات الهي و خلیفۀ خدا شدن، و در کنار همۀ اينها چگونه ميتوان يک تنه در برابر جماعتي ايستاد که دوام هستيشان به بقاء همان خرافات بسته، و بنيان کسب و کارشان بر آن قرار گرفته است؟ آیا به آسانی ميتوانست در خرافي بودن اعمالي سخن بگويد، که به جهت تکرارش، کمتر ترديدي در بطلانش ميرفت؟ و در مجعول بودن انديشههايي که اجل فقيهان، صدها سال، به ديدۀ تأييد در آنها نگريسته بودند؟ اصرار و ابرام آيت الله ارباب بر تمامي اين دو دليها، خط پايان کشيد و سرانجام منبرهاي وي آغاز شد؛ منبرهايي که ابتدا تمامي تأکيدش بر اصلاح اخلاقي خلق بود. اين موضوعي بود که غروي به عنوان بهترين نقطۀ شروع براي سخن گفتن برگزید. سخن گفتن با مردمي که دانستهها و اعمال دينيشان، به جاي تعالي اخلاقی، تباهي و فساد را برايشان ارمغان آورده است: «مقدمتاً این نکته را به عرضتان برسانم که بدون هیچ شک و تردیدی روش قبلیهای ما صحیح نبوده است، چه عوام ما، و چه عدهای از اهل علم ما، نمیگویم اهل علم، کسانی که در این لباس بودند، حالا مایه پایۀ علمیشان چقدر بوده، چه عرض کنم، در این که روش تبلیغات ما غلط بوده است شک نیست، چرا؟ به چه دلیل؟ هیچ دلیلی بالاتر ازحس و شهود نیست، بالاتر از دیدن نیست، یا دین اسلام باطل است یا ما دین اسلام را نفهمیدیم، از این دو تا بیرون نیست، نمیشود که دین اسلام حق باشد و محصولش هم ما باشیم واین اجتماع ما، پس چه طور شده است که جامعه این طور است که میبینید؟ حالا خواهید گفت مگر جامعه چطور است، آقا جامعه فاقد همه چیز است. اول آزادی که ندارد معنای آزادی هم نمیفهمد، اخلاق که ندارد معنای اخلاق هم نمیفهمد، امانت و درستی که نیست درش، معنایش را هم نمی فهمد، عدالت اجتماعی نیست، هماهنگی نیست، اتحاد واقعی نیست، آنچه اسمش فضیلت است ما فاقدیم، و آنچه اسمش رذیلت است ما واجدیم، این دیگر ناپیدا نیست، مطلب پیداست، واضح است، و در این که ما از ملتهای دنیا، با اینکه آنها مادی هم هستند و تحت تعلیم و تربیت برنامۀ اسلام هم نبودهاند، و ما حتی از اخلاق هم از آنها عقبیم، شک نیست، این را ببینید، این اختلافاتی که میانۀ ماها هست، میانۀ مردم دیگر نیست، شما اگر بروید مثلاً در دادسرای تهران، بیست دقیقه، در هر شعبهای که باشید، میبینید چه هنگامهای است از مرافعهها و اختلافات، کدام یک از کشورهای غربی اینطور است، کشورهای شرقی، کجا اینطور است، ننگها همه در مسلمانها جمع شده، هم در اهل تسنن، هم در شیعه، حالا اهل تسنن از یک قسمتی از معارف عقب هستند، خیلی خوب به جای خود، شیعه چرا اینطور است، باید بفهمیم، میخواهیم بفهمیم که آیا محصول مکتب علی علیه السلام همین باید باشد؟! همین ماها هستیم؟! پس اشتباه شده، پس این شک درش نیست، یا باید بگویی اسلام حق نیست بگذاریش کنار، آن وقت دیگر حرفی نداریم، ولی اگر گفتی اسلام حق است، از تو میپرسم اسلام آمده برای چی؟ خود اسلام میگوید، اسلام میفرماید که: « لَقَدْ أَرْسَلْنَا رُسُلَنَا بِالْبَينَاتِ وَأَنْزَلْنَا مَعَهُمُ الْكِتَابَ وَالْمِيزَانَ لِيقُومَ النَّاسُ بِالْقِسْطِ » (الحديد/25) یعنی ما پیغمبرها را فرستادیم، کتاب و بینات و معجزات برای آنها فرستادیم تا اینکه مردم قیام کنند، و برخیزند برای عدالت، برنامه این بوده، پس اسلام دینی است که خواسته است که تمام شئون بشر اصلاح شود، همه کارشان درست بشود، این هدف است، حالا یا میگویی که این اسلام حق نیست، فبها، هیچی، با شما حرفی نیست، و اگر میگویی حق است، و به منظور اصلاح بشر آمده است، آدمکشی نباشد، جنایت، خیانت، دروغ، تقلب، تزویر، تفسیق، ظلم، تعدی، تجاوز و اینها نباشد، و خوبیها باشد، به این منظور آمده، اگر به این منظور آمده است چرا در میانهی ما کسانی که میگویند ما مسلمانیم نیست؟ چرا نیست؟! علت اینکه درست تبلیغ نشده است. پس ما قیام کردهایم برای انقلاب، انقلاب را تبلیغات کنیم، حرف را صاف میزنم من، میخواهیم این روش قبلی را عوض کنیم تا جامعه درست شود، تا بشر یعنی ما مسلمانها استقلالمان را بدست آوریم، آنچه را از دست دادهایم دو مرتبه بدست آوریم، ترقی کنیم، دوش به دوش دنیای مترقی، از لحاظ دنیا، قیام بکنیم و نهضت بکنیم، و از لحاظ اتحاد و اخلاق و فضایل انسانی، بر همه تقدّم و تفّوق پیدا کنیم، پس احتیاج است به انقلاب، این انقلاب کار کیست؟ کار دانشمندان اسلامی، دانشمندان دینی، کار هرکسی هم نیست، کار آن کسانی است که درست درک کنند، درست علوم اسلامی را بفهمند، درست دقت کردند، کار آنهاست، آنها هم مرتب این طرف و آن طرف هستند، اما هرجا پیدا شدند یک عدۀ دیگر هستند که آنها را بکوبند، آنها هم بیشتر بر همین لباسند، باید فهمیده شود و باید معلوم شود در همین لباس، حالا باید مطلب را مردم بدانند تا هرکسی هر راهی را میخواهد پیش بگیرد اما دانسته پیش برود یعنی اگر آمد پای منبر من بداند که من چه مشربی دارم، من آدم انقلابی هستم، من اینجوری هستم، و خرافات را باهاش مبارزه میکنم آنچه در دین نبوده است و بر دین الحاق کردهاند، این را نمیگویم، آنچه که درست ادا نشده باید گفت، آن مسامحهها و اهمال کاریهایی که در تبلیغ شده و هنوز هم ادامه دارد، اینها را باید رفعش کرد، مبلّغ دینی باید درس بخواند، باید عالم باشد، باید محقق باشد، باید مطالب را با دلیل عقل سنجیده و فهمیده ثابت کند، بعد هم با قرآن، بعد هم با احادیث، غیر از این هیچ مفهومی ندارد تبلیغ، جای پیغمبر نشستن و یک حرفهایی را که پیغمبر نگفته است گفتن، این خیانت است، این افترا به پیغمبر است، این هتک مرتبۀ پیغمبر و امام است، آن که جای پیغمبر و امام مینشیند، باید هدف آنها را تعقیب کند، آنچه را آنها گفتهاند و کردهاند، به مردم باید بگوید. پس این مطلب اصلش صحیح است که ما در حال مبارزه هستیم، حالا در این زمینه تهمتهایی پیش آید آن یک وادی دیگری است. تهمت هم تو کار است، خیلی چیزها به من نسبت دادند، که یکی از آنها را نگفتم، روح من هم خبر ندارد، برخلاف عقیدۀ من هم هست آنچه را نسبت به من میگویند، اما این یک مطلبی است که یک انگلیسی در کتابش نوشته، خوب هم نوشته است، میگوید که: «یکی از صفات ایرانیها این است که آنچه را میخواهد نمیگوید و آنچه را میگوید، نمیخواهد.» خیلی حرف است، آنوقت مثال میزند، میگوید: «مثلاً به شما میرسد، سلام میکند، تعارف میکند، مخلص شما هستم، مشتاق دیدار بودم، اینها را که میگوید، نمیخواهد، یک چیز دیگر لابهلا دارد که آن را نمیگوید، مثلاً آخر دست معلوم میشود که صد تومان از شما قرض میخواهد، مثلاً، این را اول نمیگوید، اول این چیزهایی را که نمیخواهد، میگوید، و آن را دیگر لابهلای حرفش باید درآورد.» ما آنچه را که میخواهیم نمیگوییم، یک چیز دیگر است، پس مطلب این است که، انقلاب نمیخواهیم ما، ما همانطور که بودهایم میخواهیم باشیم، همان چیزهایی را هم که میگفتهایم، شعارهای ملا جودی و ملا جوهری و ذو الجناح؟؟؟ 26:37حرم رفت و نیامد قمرش، و زنجیر زدن و قمه زدن و شیونکردن و این نوع چیزها را ما میخواهیم، و مردم را باید به این چیزها سرگرم نگه داشت، این یک مطلب. این را نمیگوییم، این حرف را نمیزنیم، یک چیز دیگری میگوییم که آن را نمیخواهیم، فلانی مخالف دین حرف میزند، کجای حرف من غیر از قرآن و حدیث بوده است و غیر از کلمات ائمه؟ و کیست که به قدر من اطلاع از اخبار و اهل بیت داشته باشد؟ بسم الله، این گوی و این میدان، پس این بحث نیست. بحث این است که بگذار مردم همینطور که بودند باشند. این اصل مطلب است، تا من اگر سواد هم ندارم شخصیتم محفوظ باشد، نه امروز اینطور نیست، چرا؟ به جهت اینکه اگر این موضوع را ما بخواهیم بعد از این هم ادامه دهیم، این بقایای اسلام هم از بین میرود یعنی هنوز میتوانیم ما دم از اسلام بزنیم؟! کمکم کار به جایی میرسد که اگر دم از اسلام هم بزنیم، میکوبندمان، لُبّ مطلب این است، پس در این مطلب که ما حرف داریم و میگوییم باید انقلاب علمی، انقلاب فکری، انقلاب تبلیغی، را تعقیب بکنیم اینش درست است.»
تاریخ انتشار : 1392/07/01
|